گفتن همان و رسیدن به مسافرخانه ای که یک ساعت قبل هم رفته بودیم همان. صاحب مسافرخانه تا مرا دید گفت هنوز هم اتاق می خواهید؟ گفتم: بله. بلافاصله کلید اتاق را به من تحویل داد.
من هنوز تجربه زیادی در مسافرت نداشتم و در چند روز اول پول ها را بی ملاحظه خرج کردم تا اینکه یک روز متوجه شدم حتی برای گرفتن نان هم پول ندارم. دست به جیب هایم کردم، دیدم نه! هیچ خبری نیست. رفتم صف نانوایی ایستادم تا از نانوا به نسیه نان بگیرم بعد با خود گفتم اگر نوبت من شد و نانوا نان نداد، چه؟ از صف خارج شدم به ذهنم رسید که فرش جانمازی خوبی دارم از مسافرخانه برمی دارم و می فروشم. به مسافرخانه رفتم و آهسته فرش را برداشتم، خواستم خارج شوم که همسرم متوجه شد، گفت: جانماز را کجا می بری؟
شرم کردم چیزی بگویم. گفتم: هیچی! فرش را زمین گذاشتم و از مسافرخانه خارج شدم. با خود اندیشیدم که به حرم می روم و برای چند نفر زائر زیارت نامه می خوانم حتماً پولی خواهند داد.
با همین نیت به حرم رفتم و به هر کس گفتم: برایت زیارت نامه بخوانم، قبول نکرد. تسبیح چوبی خوبی داشتم به ذهنم گذشت که آن را به هر قیمتی که خواستند بفروشم. به هر کس پیشنهاد کردم، گفت: لازم ندارم! دیگر هیچ راهی به نظرم نرسید.
رو به قبر مطهر امام رضا (علیه السلام) ایستاده عرض کردم: آقا! ... نوکر بد هم، نوکر است.
دلم شکست و قلبم لبریز غم شد، طاقت نیاوردم، از حرم بیرون آمدم و داخل مسجد گوهرشاد شدم. بلافاصله یکی از آشناها را دیدم، او بدون مقدمه گفت: قرائتی پول نمی خواهی؟ من امروز عازم قم هستم و پول اضافه دارم! در جا خشکم زد، رو به امام عرض کردم: از اول هم باید خدمت خود شما می رسیدم، آقا مرا ببخشید، من بی ادبی کردم و توجه به عنایات شما نداشتم.
منبع: کتاب ذره و آفتاب، معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی